چهلمین روز درگذشت دکتر ابوطالب میرعابدینی 26 / 6 / 1395

علی اکبرپور

 


چهلمین روز رجعتت به آسمان حقیقت خجسته، ای مرد بی پایان، خورشید مهربانی.  پرواز اندیشه ات پر مهر، مهر فزای استاد مهرچهر مهربان

روانت جاویدان و راهت ادامه دار
.
.
.
دل ایمان ز تو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری تو روح روح را جانی
همی جویم به دو عالم، مثالی تا تو را گویم
نمی یابم که استادا، نمی گویی که را مانی
زهی خورشید بی پایان که ذراتت سخن گویان
تو نور ذات اللهی تو اللهی نمی دانم
در آبم و در خاکم در آتش و در بادم
این چار بگرد من، اما نه از این چارم
گه ترکم و گه هندو گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمی دارم
زیرا که تویی کارم زیرا که تویی بارم

 

از طرف کوچک شاگرد ناچیزت (علی اکبرپور)

شعر از دیوان شمس تبریزی

 

مردي از تيره استادان کهن-گفته های میرجلال الدین کزازی در مورد دکتر ابوطالب میرعابدینی

مردي از تيره استادان کهن-گفته های میرجلال الدین کزازی در مورد دکتر ابوطالب میرعابدینی انتشار یافته در روزنامه ایران 1395/5/21

علی اکبرپور

استاد ابوطالب ميرعابديني يکي از بهترين همکاران و دوستان من بود. از شنيدن خبر درگذشت او اندوهناک شدم و براي او جايگاهي بلند در مينوي برين آرزو دارم. روانشاد ميرعابديني از تيره استادان کهن اين سرزمين بود. خواستِ من از کهن، آن گروه از استادان زبان و ادب پارسي است که کارشان را در دانشگاه از چند دهه پيش آغاز کرده اند.

دکتر ابوطالب میرعابدینی - دکتر میر جلال الدین کزازی


    او افزون بر آموزش دادن به دانشجويان، در پژوهش و پديدآوردن کتاب هم پويايي و تلاشي درخور داشت. او در زمينه هايي چند مي پژوهيد و دستاورد پژوهش هاي خود را فراپيش علاقه مندان قرار مي داد. علاوه بر اين افزون بر دانش و پژوهش، مردي بسيار مهربان، نرم خوي، شکيبا و فراخ سينه بود آنچنان که به ياد ندارم هرگز به خشم و درشتي با کسي سخن گفته باشد. به هر روي درگذشت او براي همه فرهيختگان، دانش آموختگان، خوانندگان کتاب هاي او، دانشجويان، دوستان و آشنايانش مايه دريغ و اندوه است؛ همچنين براي همه آنان که تاريخ، فرهنگ و ادب پارسي را گرامي مي دارند و به آن پيوسته اند.

علی اکبرپور - ali akbarpour

منبع خبر:

برگرفته از روزنامه ايران، شماره 6283 به تاريخ 21/5/95، صفحه 24 (صفحه آخر) 

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3410084

تبلور نام معلم - خبر درگذشت «دکتر ابوطالب ميرعابديني» پس از دور روز، منتشر شد

تبلور نام معلم
خبر درگذشت «دکتر ابوطالب ميرعابديني» پس از دور روز، در روزنامه ایران 1395/5/21 منتشر شد.
علی اکبرپور

 


اخبار حامل مرگ، هميشه بهت آور است اما گاهي و وقتي، اين خبرها، آدمي را از بهت به حيرت فرو مي برد. «سيد ابوطالب ميرعابديني» يکي از اين کسان بود که خبر حيرت آور پروازش، ظهر ديروز در شهر پيچيد. اما افسوس وارتر آنکه پيرمردِ 87 ساله، دو روز پيشتر تنهايمان گذاشته بود و ما حالاخبردار شده ايم. نيم قرن، ساکن خانه اي مصفا در کوچه قرقاول بود در حوالي پل سيدخندان تهران اما صفاي خانه دلش کجا و خانه زندگي اش کجا. اهل خودنمايي نبود و شايد به همين سبب هم، شايد کمتر کسي مي دانست که همسرش (مهين دخت صديقيان) دخترخاله ملک الشعراي بهار بود، در دانشسراي عالي، در محضر علامه دهخدا و بديع الزمان فروزانفر زانوي تلمذ به زمين زده بود، جدا از شاگردي نزد عبدالحسين زرين کوب، همسر او با همسرش (قمر آريان) رفاقت داشت، در دوره دکتراي ادبيات فارسي، با غلامحسين يوسفي همکلاس بود، با مهدي بازرگان، هسته اوليه جبهه ملي را پايه گذاشته بود، در دبيرستان شاهرضا در مشهد به محمدرضا شفيعي کدکني و علي رواقي و در جاي ديگر، در همان شهر، به اميرپرويز پويان، تدريس کرده بود، به سبب شرکت در جلسات تفسير قرآن استاد محمدتقي شريعتي در مشهد - و آشنايي با فخرالدين حجازي به همين سبب - واسطه ازدواج علي شريعتي با پوران شريعت رضوي شده بود، به همراه جلال آل احمد، سازمان معلمين ايران را ايجاد کرده بود، در دانشکده دماوند (يک موسسه آموزش عالي خصوصي در دوره پهلوي)، با عنايت الله رضا و فتح الله مجتبايي همکار بود و فريدون توللي از جمله يارانش در برنامه «فارسي شيرين» راديو ايران بود. به يقين او، مرتبطانِ با او، طيف گسترده تري از مشاهير فرهنگ را شامل مي شود. او که جدا از فعاليت هاي سياسي اش، 18 سال (1334 تا 1352) که رياست اداره فرهنگ نيشابور را برعهده داشت، در 8 سال اول، 120 باب مدرسه ساخت. هموکه غلامرضا امامي، چهار سال پيش درباره اش نوشت: «مردي که معلم در وجودش متبلور است؛ رادمردي که به زمزمه مهر و محبت جمعه هم طفل گريزپا را به مدرسه مي کشاند». ميرعابديني چندان اهل گفت وگو و هياهوهاي رسانه اي نبود و دريغ که اين درياي معرفت و رفاقت، در بي خبري دار فاني را وداع گفت. آخرين يادداشت اين استاد ادبيات و عرفان اسلامي، 18 اسفند سال گذشته و به بهانه ششمين سال فراق «ايرج افشار» در صفحه آخر روزنامه ايران منتشر شد.
    پيکر «ابوطالب ميرعابديني»، ساعت 10 صبح امروز (پنجشنبه 21 مرداد) تا بهشت زهرا(س) تشييع و آيين ترحيم او، همين روز، ساعت 16 تا 30 : 17 در مسجد حضرت زهرا واقع در خيابان شهيد عراقي، نبش کوچه گل سرخ برگزار مي شود.

 

 

علی اکبرپور - ali akbarpour

منبع خبر:

برگرفته از روزنامه ايران، شماره 6283 به تاريخ 21/5/95، صفحه 24 (صفحه آخر) 

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=3410084

 

شرح زندگانی پربار ادبی و علمی دکتر ابوطالب میرعابدینی استاد برجسته ادبیات و روانشناسی

شرح زندگانی پربار ادبی و علمی دکتر ابوطالب میرعابدینی استاد برجسته ادبیات و روانشناسی در گفتگو با ایشان
 
علی اکبرپور
«در بحر مواج شعر و ادب فارسی، هنوز قصه‌های ناشناخته‌ای هستند كه غواصانی عاشق می‌خواهد تا دل به دریا بزنند، این مروارید‌های یتیم را درآورند و بر گردن عروس هنر جهان بیاویزند كه آینه تمام‌نمای زندگی مردمی هستند كه سالها بر صحیفه روزگار نوشته‌اند. نوشته‌اند و مانده‌اند.»
(دكتر ابوطالب میرعابدینی، مجله ادبیات داستانی، شماره 33، تیر 1374)

تصویر دکتر ابوطالب میرعابدینی

استاد دکتر ابوطالب میرعابدینی، كوله‌باری از تجربه را بر دوش می‌كشد. عمری را صرف خدمت به مردم كرده و امروز كه در آستانه هشتاد و سه سالگی است، هنوز هم به پژوهش و تحقیق مشغول است. عنفوان جوانی‌اش را به مبارزه با رژیم پهلوی گذرانده و سیر مهمترین حوادث تاریخی ایران از شهریور 1320 تا مرداد 1332 را از نظر گذرانده است و همه آنها را درست و دقیق به خاطر می‌آورد. او به مدت هجده سال در مشهد و اداره فرهنگ نیشابور، مدرسه ساختن و باسواد كردن فرزندان ایران را در دستوركار خود قرار داد. آنگاه به دانشگاه رفت و از طریق ادبیات، به تربیت نسل جوان پرداخت. شاگردی بزرگانی چون ملك‌الشعرای بهار، علامه دهخدا و بدیع‌الزمان فروزانفر و معلمی استادانی چون علی شریعتی، پرویز رجبی و علی رواقی چیز كمی نیست. علاوه بر آنكه با بسیاری از نام‌آوران ایران از جلال آل‌احمد و غلامحسین یوسفی گرفته تا مهندس بازرگان دم‌خور بوده است. اما او اهل خودنمایی نبوده و نیست. چه در دوران مبارزه، چه در دوران خدمت‌رسانی و چه در دوران تدریس. اگرچه فعالیتهای او بی‌سر و صدا صورت می‌گرفت، اما محكم و مؤثر بود و در هر جایی وارد می‌شد، منشأ آثار فراوان می‌شد. آنچه در ذیل می‌آید، گفتگویی با اوست كه در دو روز گرم تابستانی صورت پذیرفت.

***

با اینكه بسیاری از اهالی ادبیات شما را می‌شناسند، اما چون برخی مخاطبان ما با شما آشنایی ندارند، از زندگی‌تان برایمان بگویید و اینكه در چه محیطی پرورش یافتید.

من در سال 1308 در شمیران (تجریش) به دنیا آمدم. زندگی ساده‌ای داشتیم. پدرم كشاورز بود. در ابتدا با پای پیاده به مكتبی در نزدیكی امامزاده قاسم می‌رفتم و سپس به دبستان نیكی‌علا كه حسین علا احداث كرده بود، رفتم. كلاس هم مانند مكتب‌خانه بود و از شش كلاس شش‌نفره تشكیل شده بود. تا كلاس پنجم را در آنجا گذراندم و بعد به مدرسه شاهپور تجریش رفتم. در آن زمان تا كلاس یازدهم عمومی بود و سپس در كلاس دوازده، منشعب می‌شدیم كه من چون شعر و ادبیات را دوست داشتم، از بین سه‌ رشته طبیعی، ادبی و ریاضی، ادبی را انتخاب نمودم؛ خودم هم شعر می‌گفتم.

 

آیا فضای خانوادگی به گونه‌ای بود كه با ادبیات مأنوس شوید و در جهت‌گیری آینده شما مؤثر باشد، مانند جلسات شبانه شعرخوانی و...

هرچند كه اطلاعات مختصر و ابتدایی داشتند و تا كلاس نهم سواد داشتند، اما در آن سطح كه اشاره كردید، خیر. علاقه‌ام چندان ریشه در خانواده نداشت، بلكه بیشتر به خاطر ذهن جستجوگر خودم بود.

 

مسیر ‌از خانه تا مدرسه را چگونه طی می‌كردید؟

با اتوبوس از تجریش به تهران می‌آمدم كه گاهی تا دو ساعت به طول می‌انجامید. اتفاقاً در همین محلی كه امروز به سیدخندان شهرت دارد، پیرمردی بود كه به ماشینهایی كه جوش می‌آوردند، سطل آب می‌داد كه ما بعدها فهمیدیم ایشان همان «سیدخندان» است. این منطقه «چاله‌هرز» نام داشت كه آب در آن جمع می‌شد و حتی در ایام تابستان بچه‌ها در آنجا شنا می‌كردند. آخر تهران دروازه شمیران بود كه ما هم با یك قران خود را به آنجا می‌رساندیم.

 

 

دروازه‌های قدیم همچنان پابرجا بود؟

دروازه‌ها پابرجا نبود، اما پایه‌هایشان همچنان وجود داشت.

 

‌از تحصیل در دارالفنون بگویید.

در مدرسه دارالفنون دكتر لطف‌الله مفخم مدیر بود. او موسیقی می‌دانست و به واسطه شاگردی ابوالحسن‌خان صبا، ویلن را خوب می‌نواخت. من مهمترین تأثیر را از ایشان گرفتم، به گونه‌ای كه حتی به طرف نواختن سه‌تار گرایش پیدا كردم و نت‌نویسی كردم. او دریا‌شناس قهاری هم بود. بعد به دبیرستان علمیه رفتم و سپس در كنكور شركت كردم و برای تحصیل در رشته ادبیات به دانشسرای عالی رفتم.

 

‌شما دوازده‌ساله بودید كه شهریور 1320 اتفاق می‌افتد. از دوران اشغال ایران به دست متفقین چه در ذهن دارید؟

این دوران از بدترین روزهای زندگی من بود. قحطی نان بود. اگر هم نانی پیدا می‌شد، نانهای سیلو بود كه همه‌شان سیاه و بد بود. برای غذا تنها به سیب‌زمینی اكتفا می‌كردیم. از آن سو لهستانی‌ها را هم خوب به خاطر دارم كه می‌گفتند حامل بیماریهایی هستند كه در آن زمان به مردم منتقل می‌كردند. یك ‌بار هم رضاشاه را از نزدیك دیدم كه سوار بر اتومبیل سیاه‌رنگش در حال عبور از خیابان بود.

 

‌رابطه‌تان با تحولات دینی روزگار چگونه بود؟

مدتی بود كه با دوستانی آشنا شده بودیم كه افكار تازه‌ای داشتند كه مهمترینش سؤالاتی بود كه برای ما ایجاد شده بود. جمع ما پنج‌نفره بود كه از آن میان، من و آقای سرتیپ داوودی و آقای همره مانده‌ایم. در آن دوره به لحاظ سیاسی اعتقادی درگیریهای فراوانی وجود داشت. ما به نیروی سوم (به رهبری خلیل ملكی) پیوستیم كه جلال آل‌احمد هم گاهی آنجا می‌آمد. نیروی سوم تشكیلات مهمی بود كه به چپ تمایل داشت. در همین ایام بود كه انشعاب بین ملكی و مظفر بقایی‌كرمانی، مسیر را عوض كرد و من هم از آنجا دچار تردید شدم؛ چرا كه در سازمان معلمان به دنبال كار صنفی و سیاسی بودیم.

 

در دانشسرا هم به دنبال جریانات سیاسی بودید؟

بله، در آنجا با توده‌ای‌ها درگیری داشتیم. به‌خصوص در 30 تیر 1331 كه استادان را حبس كردند، با توده‌ای‌ها دعوای مفصلی كردیم كه البته قدرت آنها خیلی بیشتر از ما بود. علاوه بر آن پلیس هم به كمكشان آمده بود. از آنجا بود كه ما هم تحولاتی پیدا كردیم. اگرچه در آن دوره در دانشسرای عالی چهار دانشجو بیشتر نبودیم، اما دوران خیلی خوبی بود. افزون بر درس كه اصولا شبها خبری از آن نبود، به امور سیاسی می‌رسیدیم و به عنوان مثال بعضی اشعارمان را در روزنامه شاهد كه متعلق به نیروی سوم بود منتشر می‌كردیم.

 

‌پس از پایان دوره تحصیل در دانشسرا چه كردید؟

تدریس را شروع كردم. من شاگرد اول شده بودم و هر كه شاگرد اول می‌شد، حق داشت كه مكان تدریسش را خود انتخاب كند. عده‌ای از دوستان پیشنهاد كردند كه به آبادان بروم؛ چراكه فعالیت توده‌ای‌ها در آنجا فوق‌العاده افزایش یافته بود و از من خواستند كه چون خوب حرف می‌زدم، به آنجا بروم؛ اما پدرم مخالفت كرد و مادرم هم گفت كه من دوست دارم تو به مشهد بروی. من هم اطاعت كردم و راهی مشهد شدم.

 

‌دوره دكتری را در مشهد گذراندید؟

در تهران وارد دوره دكتری شدم و در این دوران با مرحوم غلامحسین یوسفی بودم.

 

‌در آنجا هم به فعالیتهای سیاسی می‌پرداختید؟

بله، در آنجا و در سال 1330 بود كه با حضور مهندس بازرگان، آقای طاهرزاده و آقای گنابادی هسته اصلی جبهه ملی را ریختیم؛ اما یك سال بعد مسیر زندگی‌ام عوض شد؛ چرا كه دكتر فیاض ـ رئیس دانشگاه مشهد ـ به من گفت یك نسخه خطی از ترجمه تفسیر طبری از مقبره شیخ صفی‌الدین اردبیلی یافت شده است و حالا در كتابخانه آستان قدس نگهداری می‌شود. آن را گرفتم، تصحیح كردم و به چاپ رساندم. سپس داستان سلیمان و بلقیس را به كمك دكتر محمد معین انتخاب، تصحیح و در مشهد چاپ كردم. شعر هم می‌گفتم و دیوانی به نام وفا انتشار دادم و چون با موسیقی آشنا بودم، در نشریه آفتاب شرق هم می‌نوشتم كه مدیرش، رئیس رادیو هم بود و از من خواست كه برنامه فارسی شیرین را بگردانم كه اتفاقاً سه سال از چهار سال اجرای برنامه، پرشنونده‌ترین برنامه رادیو بود. در آنجا شعر نو را هم بیشتر معرفی كردم و از كسانی چون فریدون توللی دعوت می‌كردم؛ اما خیلی‌ها از من بدشان آمد، چون شعر نو می‌گفتم. البته در این برنامه هم شعر نو گفته می‌شد، هم شعر سنتی. موسیقی هم داشتیم و پایه برنامه گلهای رنگارنگ در همین جا گذاشته شد.

  

پس شما در تهران به تحصیل و اجرای برنامه می‌پرداختید و در مشهد به تدریس.

بله، اما بسیار اذیت می‌شدم. شب از مشهد سوار اتوبوس خاور می‌شدم و صبح مقابل شمس‌العماره پیاده می‌شدم. خود را به سرعت به كلاس مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر می‌رساندم. روزی به او گفتم: «حضرت استاد، من برای حضور منظم در جلسات كلاس مشكل دارم. لطفا كمكم كنید.» او هم مغرورانه پاسخ داد كه: «من اصلا شما را سر كلاس ندیده‌ام!» اگر هم اعتراض می‌كردی، می‌گفت دیگر اصلا سر كلاس نیا. خیلی قُد و بداخلاق بود و در ذهن من خاطره خوبی از ایشان ثبت نشده است. پس از كلاس به دیدار خانواده می‌رفتم تا شب دوباره راهی مشهد شوم. در آنجا در دبیرستانها درس می‌دادم. یكی از نكات جالب، حضور دكتر محمدرضا شفیعی‌كدكنی و دكترعلی رواقی در دبیرستان شاهرضا به عنوان شاگرد بود. امیرپرویز پویان هم زمانی در مشهد محصل من بود. در این دوره با خانم مهیندخت صدیقیان كه دخترخاله ملك‌الشعرای بهار بود، ازدواج كردم.

 

‌به نظر می‌رسد یكی از مهمترین دوران زندگانی شما ریاست اداره فرهنگ نیشابور باشد.

پس از آنكه به ریاست اداره فرهنگ نیشابور منصوب شدم، دیدم كه این جامعه نیاز به خدمت فرهنگی دارد. بعضی از كلاسهای درس روی زمین برگزار می‌شد. فقر به اندازه‌ای بود كه خیلی از بچه‌ها برای ناهار جز نان خالی نداشتند. این مسائل را كه دیدم، باسواد كردن بچه‌ها را در دستوركار قرار دادم و شروع به ساختن مدرسه كردم. برای این كار هم از ثروتمندان پول می‌گرفتم. بر این اساس در طول هشت سال، 120 باب مدرسه ساختیم كه زمین بسیاری از آنها وقفی بود. این كارها بعد از اصلاحات ارضی و تشكیل سپاه دانش بود.

بعد از اینها روزی به «مركز پیكار با بیسوادی» نامه‌ نوشتم و از پولهایی كه گرفته بودم و خدماتی كه كرده بودم، گزارشی دادم. با اینكه برایم ‌هزار تومان جایزه تعیین كردند، رئیس كل فرهنگ پاسخی محرمانه داد مبنی بر اینكه: «ما از شما تشكر می‌كنیم؛ اما دیگر به این فعالیتها نپردازید!» وقتی به تهران برگشتم، نزد آقای دكتر پرویز ناتل‌خانلری رفتم كه آن زمان وزیر فرهنگ بود و از این موضوع ابراز ناراحتی كردم. جواب داد كه وقتی نامه تو را خواندم، اشرف پهلوی كه ریاست عالیه پیكار با بیسوادی را بر عهده داشت، یقه‌ام را گرفت كه: «اگر همه مردم را با این سرعت باسواد كنی، آیا بعداً می‌توانی كنترلشان كنی؟» این را كه گفت، بیشتر خشمگین شدم؛ اما هیچ نگفتم و رفتم.

مشكل دیگری كه در این ایام با آن روبرو شدم، این بود كه می‌دیدم وقتی اول ماه می‌شود، هیچ كدام از فرهنگیان برای گرفتن حقوقشان مراجعه نمی‌كنند و عده‌ای غریبه با یك رسید در دست می‌آیند كه بر پایه آن، باید مبلغ را به آنان می‌دادم. وقتی سبب را جویا شدم، گفتند كه: «اینها به دلیل بدهیهایی كه دارند، حقوقشان را پیش‌فروش می‌كنند!» من هم كه این را ظلم در حق مردم می‌دانستم، اعلام كردم: «از این پس هر كس باید خودش برای دریافت حقوق بیاید و رسید مورد قبول نیست.» با كمك اداره فرهنگ مشهد به تأسیس فروشگاه فرهنگ در نیشابور مبادرت ورزیدم. به این ترتیب دیگر آنان مجبور نبودند كه برای تأمین مایحتاج‌شان به چنین كارهایی دست بزنند و عملا شخصیت پیدا كردند. خدمت دیگری كه در این زمان انجام دادم، مبارزه با مصرف مخدر در دبیرستانها بود كه آن زمان در حال شیوع بود.

 

‌حضورتان در اداره فرهنگ نیشابور چند سال به طول انجامید؟

18 سال، كه آن هم به تقاضای خودم برای بازنشستگی بود. امروز خوشحالم كه هرگاه به آنجا می‌روم، مورد تفقد و احترام مردم خوب آنجا واقع می‌شوم.

 

‌پس از دریافت دكتری در كجا مشغول به كار شدید؟

در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) به تدریس مشغول شدم. ضمناً در رشته روان‌شناسی هم از دانشسرای عالی فارغ‌التحصیل شدم و به این ترتیب زندگی علمی‌ام مسیر دیگری به خود گرفت. ترجمه تفسیر طبری را كه قبلا به آن اشاره شد، برای دانشگاه فردوسی مشهد منتشر كردم. مجموعه‌ای از آثار نثر را هم به نام «تراوش قلم» به بوته نشر سپردم. در دانشكده دماوند هم به عنوان استاد تاریخ ادبیات شروع به فعالیت كردم. از اقبال خوشی كه داشتم، در آنجا با مرحوم دكتر عنایت‌الله رضا كه تاریخ درس می‌داد، همكار بودم. این ارتباط تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. پس از انقلاب، مرحوم علامه طباطبایی از ایشان خواست تا كتابی در باره میزان تطابق قوانین اقتصادی اسلام و سوسیالیسم بنویسد. در سال 1361 و پس از تشكیل دانشگاه آزاد، آقای دكتر محقق از من خواست كه برنامه‌های ادبیات دانشگاه آزاد را بنویسم. از آن تاریخ همكاری من با آنها آغاز شد كه تا همین چند هفته پیش ادامه داشت.

 

 

‌شما دو سال را در چین گذراندید. این سفر با چه هدفی صورت پذیرفت؟

همیشه در ذهنم بود كه به چین بروم و دلایل پیشرفتشان را از نزدیك ببینم. تا اینكه در فاصله 1367 تا 1369 به چین رفتم. البته همسرم هم مأموریت یافت تا «فرهنگ چینی به فارسی» را تدوین كند و زبان فارسی را در آنجا گسترش دهد. حاصل این سفر، دو كتاب «درهای باز چین» و «چین و جهان سوم» است.

 

چگونه با دكتر شریعتی آشنا شدید؟

استاد محمدتقی شریعتی در مشهد، كوچه تلفنخانه جلسات تفسیر قرآن داشت. ایشان عمامه‌اش را برداشته بود و گاهی كه به ایشان می‌گفتند دوباره عمامه‌ات را بگذار، پاسخ می‌داد: «این جوانان كراواتی مرا این‌گونه دوست دارند. نمی‌خواهم مرا از دست بدهند.» به این ترتیب بود كه من با پسرش علی شریعتی آشنا شدم و دوستی محكمی با هم پیدا كردیم.

علی برای ورود به دانشكده ادبیات، در كلاسهای شبانه مستوفی شركت می‌كرد و در آنجا شاگرد من بود. از آنجا كه به لحاظ اعتقادی نیز با یكدیگر هم‌عقیده بودیم، این پیوند محكم‌تر شد. اتفاقاً آشنایی با مرحوم فخرالدین حجازی هم در همین جلسات رقم خورد. روزی هم علی به منزل ما آمد و گفت كه می‌خواهد ازدواج كند؛ سپس از همسرم خواست كه برایش به خواستگاری برود. ما هم كه از قدیم با خانواده شریعت‌رضوی آشنایی داشتیم و من پدرشان را می‌شناختم، به خواستگاری ایشان رفتیم و این وصلت مبارك سرگرفت. خانم شریعت‌رضوی بانوی نجیب و معتقدی بود كه با علی تناسب بسیار داشت.

 

‌اخیراً یکی از مقامات بلندپایه رژیم پهلوی در گفتگویی مرحوم دكتر را دارای ارتباطاتی با ساواك دانسته است!

دكتر شریعتی روشنگری‌هایی كرد كه قابل چشم‌پوشی نیست؛ ساواك هم بسیار مرموزانه و زیركانه عمل می‌كرد؛ اما من قاطعانه می‌گویم كه او ارتباطی با ساواك نداشت.

 

شما با محمد نخشب و حزب خداپرستان سوسیالیست هم ارتباطاتی داشتید.

بله، در حدود سالهای 1324 تا 1326 زمانی به مرحوم نخشب نزدیك شدیم كه سؤالاتمان پیرامون اسلام و سوسیالیسم افزایش یافته بود كه بیشتر هم زیربنایی بود و نیاز داشتیم برای آنها پاسخ مناسبی بیابیم. بر این اساس اقدام به برپایی جلساتی خصوصی با حضور آیت‌الله ملكی، آقای مهندس خلیلی و چند نفر دیگر از دوستان در تجریش كردیم كه عموماً با محوریت نهج‌البلاغه برگزار می‌شد. از آنجا كه در آن زمان هم عطش برخورد عقاید و تضارب آرا وجود داشت، به دنبال راهی بودیم كه ببینیم كدام‌یك بهتر و برتر است.

 

چرا نخشب آن‌طور كه باید شناخته نشد؟

زیرا در یك جریان تاریخی باید ضرورتی وجود داشته باشد. با اینكه نخشب رهبر جنبش بود، اما برخی از بچه‌ها خیلی بیشتر از او می‌دانستند؛ ولی به دلایلی خود را كنار كشیدند.

 

‌شما با دهخدا و بهار كه هر دو از آزادیخواهان بودند، مراوده داشتید. در این باره برایمان بگویید.

در دوره دانشسرای عالی افتخار شاگردی علامه دهخدا را داشتم. شیوه مبارزه ایشان در دوره مشروطه هم آن‌گونه كه خود تعریف كرد، جالب توجه است. ظاهراً پس از آنكه به استانبول عزیمت می‌كند، شروع به نوشتن شبنامه‌هایی می‌كند؛ اما از آنجا كه در آن زمان تنها 20‌درصد مردم سواد داشتند، باید متن آنها را به گونه‌ای می‌نوشت كه قابل فهم برای همه باشد. بعد هم كه شبنامه‌ها را در پالان خران می‌گذاشتند، به تهران می‌رساندند تا در سرچشمه تهران پخش شود. ما در كلاسهای دانشسرای عالی كه در بهارستان بود، با او بحث هم می‌كردیم؛ چراكه در آن دوره چپها بسیار قوی بودند و بسیاری از وزرا و حتی پلیس‌ها هم گرایشهایی به چپ داشتند. هرچند كه به جز این دو، حزب سونكا یا سیاه‌پوشان هم وجود داشت كه نازی و خیلی خشن بودند و عموماً از طرف دربار تقویت می‌شدند. خاطره‌ای از این دوران بگویم: شبی كه قرار بود قوام‌السلطنه برای مذاكره نزد شاه برود، 10ـ 15 گروه سه‌نفره تشكیل دادیم و قرار شد ماشین قوام را كه می‌خواهد وارد خیابان سعدآباد شود، با آجر بزنیم. او در همان شب استعفا كرد.

 

ایرج افشار - دکتر ابوطالب میرعابدینی

 

‌پایه تشكیل سازمان معلمین ایران هم در همین زمان گذاشته شد؟

بله، سازمان معلمین انشعابی از حزب توده بود كه جلال آل‌احمد و عده‌ای از دوستان بر پا كردند. جلال محصور در نیروی سوم ـ به رهبری خلیل ملكی ـ بود. از زمانی هم كه بقایی از او منشعب شد و حزب زحمتكشان را پایه گذاشت، این انشعاب پررنگ‌تر شد. من و جلال به نوعی پایه سازمان معلمین را گذاشتیم و آن را بسیار هم فعال كردیم. در همین ایام اعتصابی راه انداختیم كه درخشش ـ وزیر وقت فرهنگ ـ مجبور به صدور دستور افزایش حقوق معلمان شد.

 

‌اخیراً بحثی درگرفته كه شعر بهار متعلق به زمان خودش بوده و دیگر امروز خواننده‌ای در بین نسل جوان ندارد.

این را نمی‌پذیرم و اتفاقاً من كه در دانشگاه حضور داشتم، می‌دانم چه علاقه‌ای در میان جوانان به اشعار او وجود دارد. این علاقه و تأثیر شعر او چیزی نیست كه كتمان‌شدنی باشد.

 

حتماً می‌دانید كه برخی بر سره‌گویی تأكید می‌كنند و برخی می‌كوشند با لغات و اصطلاحات فارسی كهن سخن بگویند. این گرایش را چگونه می‌بینید؟

اصلا لغت «سَره» یعنی چه؟ مگر می‌توانیم آن‌طور كه می‌گویند، سره سخن بگوییم؟ مواردی چون اوضاع خانوادگی، فرهنگ، محیط جغرافیایی و حتی مذهبی در نوع صحبت كردن ما مؤثر است و هر كدام از اینها دارای ویژگیهای زبانی خاصی است. پس نمی‌توان در زبان، سره یعنی پیراسته بود. برای مثال شما از یك شهرستان و در مقام یك دانشجو راهی تهران می‌شوید. در اینجا طرز سخن گفتن‌تان در كلاس درس، در خوابگاه، در محیط شهری مبدأ و مقصد با یكدیگر متفاوت است.

از سوی دیگر هر كدام از طبقات اجتماعی جامعه، زبان و اصطلاحات خاص خودشان را دارند و به این سان نمی‌توان پاكی زبان را نگه داشت. به عقیده من وجود یك فرهنگستان قوی می‌تواند در درست صحبت كردن و درست نوشتن مؤثر باشد؛ از آن رو كه بتواند اصطلاحاتی را رواج دهد كه مورد قبول عموم مردم قرار گیرد.

 

‌فرهنگستان اكنون هم چنین كاری می‌كند؛ اما چرا مقبول عموم مردم قرار نمی‌گیرد؟

دو علت می‌تواند داشته باشد: یكی اینكه دیر به فكر ایجاد واژه می‌افتند؛ یعنی وقتی مثلا سالها از رواج واژه كامپیوتر گذشته بود، تازه به این فكر افتادیم كه واژه رایانه را به عنوان جایگزین اعلام كنیم. ممكن هم است كه آنقدر واژه معرفی‌شده نامتعارف باشد كه دیگر كسی رغبتی به استفاده از آن را نداشته باشد.

 

آیا شما اساساً با ساخت واژه جایگزین موافق هستید؟

قطعاً موافقم، چراكه باید ارتباط زبانی حفظ شود و یكی از راهها همین است؛ اما این كار تنها با وجود فرهنگستانی قوی میسر خواهد شد. هنگامی كه شما با ملتهای دیگر آشنا می‌شوید، دیگر نمی‌توانید جلو ورود لغات مربوط به آنها را بگیرید و این اجتناب‌ناپذیر می‌نماید. علت این موضوع هم گسترش فرهنگها و ناآشنا بودن مردم با آن فرهنگ جدید است. وقتی جوامع به سوی صنعتی شدن پیش رفتند و اجناس تولیدی‌شان را صادر كردند، سبب شد واژگان جدیدی وارد زبان مردم دیگر مناطق شود و راه گریزی هم از آن نبوده و نیست. بر این اساس اینها را نمی‌توان عوض كرد.

هرچند این را هم نباید فراموش كرد كه مردم به لحاظ فرهنگی به منطق فرهنگی خود وابسته‌اند و هنوز هم به دلیل عصبیت‌های فرهنگی كه دارند، به اصطلاحات خود پایبند هستند. این قضیه بیشتر در شهرهای كوچك و روستاها كه صمیمیت بیشتری وجود دارد صادق است. اما در شهرهای بزرگ و صنعتی، واژگان به سمت سخت و خشن شدن پیش می‌روند.

 

علاوه بر فرهنگستان قوی، آیا تغییر فرهنگ راه ‌حل مناسب‌تری نیست؟

در هر صورت باید اصرار شما بر آسان‌خوانی باشد، نه سره‌نویسی؛ مثلا نویسندگان می‌توانند لغات مردمی را وارد متون كنند. وجود تبلیغات و نشریات هم غیرقابل اجتناب است. در اشعار سعدی و حافظ هم، گاه ابیات غیرقابل فهم دیده می‌شود. اما فردوسی چنین نیست؛ چرا كه شعر را برای همه مردم گفته است. دهخدا در دفاع از كتاب «چرند و پرند»ش می‌گفت كه باید برای مردم با زبان خودشان سخن گفت. در نتیجه باید در همین حین كه به زبان مردم سخن می‌گویید، بكوشید كه سطح فرهنگشان را هم بالا ببرید.

 

‌اما آیا به زبان مردم سخن گفتن منجر به تنزل ادبی نمی‌شود؟ برخی می‌گویند شاعر یا نویسنده، خود را باید به سطح فهم مردم نزدیك كند و عده‌ای هم می‌گویند مردم باید خود را بالا بكشند تا متوجه اشعار و نوشته‌ها شوند.

هیچ كدام. شاعر باید فرزند زمانه خود باشد و افق زمانه‌اش را ببیند. زبان معیار، مدام در حال تغییر است؛ اما زبان رایج در بین مردم این‌گونه نیست. در نتیجه باید به گونه‌ای شعر سرود و سخن گفت كه مردم بالا كشیده شوند.

 

مستحضرید كه آمار مطالعه در جامعه بسیار كم است. علت این موضوع را چه می‌دانید و برای بهبود این روند چه راهی پیشنهاد می‌كنید؟

به نظر من تا وقتی وسایل ارتباط جمعی متعددی وجود دارد و مردم را سرگرم می‌كند، نمی‌توان امیدی به بهبود این روند داشت. الان رسانه‌هایی هستند كه جای خود را در میان مردم باز كرده‌اند و در برخی موارد هم كاركرد كتاب را بر عهده گرفته‌اند. گرچه چیزی جای كتاب را نمی‌گیرد، اما وقتی شما در زمانه‌ای زندگی می‌كنید كه همه چیز ساندویچی شده است، دید محدودی پیدا می‌كنید. وقتی فقط شب امتحان درس را می‌خوانید تا نمره‌ای بگیرید، روند مطالعه‌تان هم بهتر از این نمی‌شود. این اشكال به تربیت نادرست اجتماعی برمی‌گردد، باید كه جامعه بیدار شود.

 

‌شما چه راهی پیشنهاد می‌كنید؟

اگر بخواهم مشخصاً راه‌حلهایی را برای این قضیه بیان كنم، به سه عامل اشاره می‌كنم: نخست باید شرایط اقتصادی فراهم باشد، دوم محتوای كتابها به روز باشد و سوم هم آنكه مسئولیت این عرصه به افراد صاحب‌نظر سپرده شود.

 

‌افق آینده ایران و جامعه ایرانی را چگونه می‌بینید؟

من دنیا را عارفانه می‌بینم. من زندگی را با تلخی و بدبختی شروع كردم؛ اما از آنجا كه زندگی‌ام را مدیون ایران و ایرانیان بوده‌ام، همیشه در فكر اصلاح جامعه بوده‌ام. با اینكه به آینده فرزندان امروز ایران امید بسیاری دارم و آینده روشنی را برایشان متصور هستم، اما معتقدم كه برای پیروزی باید تصمیم گرفت و احساس مسئولیت كرد؛ چرا كه زندگی با زنده‌ها شكل می‌گیرد و اگر اطرافت را مرده‌ها گرفته باشند، به هیچ جایی نمی‌رسی. بنابراین باید حوصله كرد؛ زیرا گذر زمانه، فرزندان خود را می‌سازد و می‌پرورد.

علی اکبرپور - ali akbarpour

منبع: روزنامه اطلاعات، نویسندگان و مصاحبه کنندگان:  حمیدرضا محمدی و پژمان موسوی- 1393/7/6

 

زندگی شمس مغربی -( بخش دوم ) دکتر ابوطالب میر عابدینی

زندگی شمس مغربی - بخش دوم

دکتر ابوطالب میر عابدینی

 

تصویر دکتر ابوطالب میرعابدینی

مغربی و كمال خجندی

از مریدان معروف سیسی كه با مغربی صحبت می‌داشت، كمال خجندی بود. مؤلف حبیب‌السیر درباره‌ كمال گوید در بازگشت از سفر مكه، در تبریز اقامت می‌كند و مورد توجه سلطان حسین‌بن سلطان اویس (784ـ 776ق) قرار می‌گیرد. سلطان باغی در ولیان‌كوه (یا وییلان‌كوه) به وی می‌بخشد و كمال در آنجا خانقاهی می‌سازد، میرزا میرانشاه نیز به شیخ خجندی ارادت می‌ورزید. روزی مولانا مغربی با محمد مشرقی، محمد عصار، محمد خیالی به صحبت شیخ‌كمال می‌روند و شیخ مشغول طبخ غذا بود. غزلی سروده بود به مطلع:

چشم اگر این است و ابرو این و ناز و شیوه این

الوداع ای زهد و تقوا، الفراق ای عقل و دین

مغربی به كمال می‌گوید: «مولانا بزرگ است؛ چرا باید شعری گفت كه جز معنی مجازی، محملی نداشته باشد؟» كمال رمز صوفیانة آن را بیان می‌كند كه چشم به لسان اشارت عین و ابرو عبارت از حاجب است كه اشاره به صفات است و مغربی از این طرز تعبیر كمال خدمت می‌كند و انصاف می‌دهد.

استنباط ریو نویسنده‌ فهرست موزه‌ بریتانیا كه می‌گوید مناسبات این دو شاعر چندان خالصانه و باصفا نبوده است، با مطلب فوق تأیید می‌گردد. هم بدان سبب كه كمال نزد میرانشاه تقرب دارد و مغربی برای دفاع میرزا ابوبكر قربان می‌شود، هرچند كه ادوارد براون این شبهه را برای دو تن اهل صفا بعید می‌داند.

 

شاگردان مغربی

مغربی در تبریز به ارشاد مشغول بود و مجلس درس داشت. احمدبن موسی‌الرشتی الاستادی در مقدمه‌ شرح جام جهان‌نما می‌گوید: «این فقیر رساله را دو نوبت نزد مصنف (مغربی) علیه‌الرحمه به قرائت خوانده‌ام و بر مشكلات آن وقوف یافته و بر حضور استاد حواشی نوشته و اجازت‌نامه به خط مبارك خود داده است.» احمد رشتی از مرید دیگری به نام كمال‌الدین یوسف، معروف به میرشكی نام می‌برد كه به تقاضای وی جام جهان‌نما را در تبریز شرح كرده است.

از مریدانی كه در سفر و حضر با مغربی ملازم بوده و با ارادتی خاص با وی زندگی می‌كرده، خواجه عبدالرحیم خلوتی است كه در 795ق در سلطانیه توبه گرفته و در سال 803 در گیلان تلقین یافته است.

از یاران دیگر مغربی در سیر و سلوك، شیخ‌بهاءالدین همدانی و شیخ سعدالدین ـ فرزند محمود زعفرانی ـ و شیخ عبدالقاهر نخجوانی و شیخ مشرف‌الدین منیری است كه در شهر سار كنار حوض منوگهر با مغربی مباحثه داشته است. شیخ عبدالله شطاری (مؤسس طریقه‌ شطاریان) در هند از جمله‌ خلفا و جانشینان مغربی است كه از دست وی خرقه پوشیده و شطاری لقب گرفته. شهرت شطاریه در قرن 8 و 9 در هند بود و بعضی سخنان او یادآور گفته‌های حلاج و بایزید است و این طریقه در سوماترا و جاوه نیز پیرو دارد. استاد زرین‌كوب می‌نویسد: تأثیر وجود مشایخ شطاریه و نقشبندیه در نشر و بسط اسلام بین هندوان و اقوام مالزی به مراتب بیش از تأثیری بود كه غازیان و مجاهدان سابق در بین مردم داشته‌اند.

مولانا محمد اقطایی، مشرقی تبریزی و مولانا عوض شاه نامی از مریدان شیخ مغربی بوده‌اند. مولانا عوض شاه نامی گوید: روزی به خدمت مغربی آمدم، گفتند: امروز با تو سیری كنم.

مؤلف تذكره‌ سفینه‌ خوشگوی، صائب را از اعقاب شمس مغربی می‌داند. میرزا محمد‌علی صائب تبریزی، (اصفهانی) كه عم او به نام شمس‌الدین تبریزی (معروف به شیرین قلم، ملقب به شمس ثانی) است، از مشاهیر اهل صفا و استادان حق بود؛ اما در دیوان صائب اشاره‌ای بر خویشاوندی وی با شمس مغربی نیست. شاید لقب عم او سخن خوشگوی را تأیید كند و شمس ثانی با شمس مغربی خویشاوندی داشته باشد.

مغربی فرزندی به نام عبدالحی داشته كه در سال 825ق در اوایل سلطنت اسكندر قرایوسف درگذشته و در كنار آرامگاه مولانا محمد مغربی مدفون است.

 

تخلص مغربی

جامی و تذكره‌نویسان دیگر برآنند كه مغربی تخلص خویش را به جهت سفر به مغرب و خرقه‌گرفتن از مریدان محیی‌الدین مغربی برگزیده است. یكی از مریدانش به نام ابومحمد نورالدین عبدالرحیم بزازی گوید: «التبریزی موطناً، المغربی مذهباً»، از سوی دیگر مغربی در مقدمه‌ دیوان پس از ذكر علل توجه به شعر گوید: «گاهی از برای تفریح كربت و دفع هموم غربت غزلی چند طرب‌افزای شادی‌بخش غم‌فرسای گفته شدی... تا آینه وحدت‌نمای هر محبی گردد، و مرشد هر مسترشدی و مرآت هر بالغی و رشیدی آید. پس ناظم این نوع شعر با ناظران صادق و صادقان ناظر همان می‌گوید كه ناظم ترجمان‌الاشواق می‌گوید كه:

كُلما اَذكُرُهُ مِن طَلَل او ربوع او معانِ كُلما»

مغربی با توجه به سخن محیی‌الدین در ترجمان‌الاشواق در تبیین عشق، موافق مشرب عرفانی مغرب از جمله ابن‌عربی اندلسی، تخلص مغربی را برای خود برگزیده است و این نكته گفتار جامی را تأیید می‌كند.

شیخ محمد لاهیجی در شرح گلشن راز به نام مفاتیح‌الاعجاز كه از شعرهای مغربی چه با ذكر و چه بی‌ذكر نام برای توجیه مطالب خویش استشهاد كرده است، درباره‌ معنی جابلقا و جابلسا چنین بیان می‌كند:

آنكه شهر جابلقا شهری است در غایت بزرگی در مشرق و جابلسا نیز شهری است به غایت بزرگ در مغرب و ارباب تأویل در این باب سخنان بسیار گفته‌اند و آنچه بر خاطر این فقیر قرار گرفته، بی‌تقلید غیری به طریق اشاره، دو چیز است: یكی آنكه جابلقا عالم مثالی است كه در جانب مشرق ارواح واقع است كه برزخ است میان غیب و شهادت و مشتمل است بر صور عالم، پس هرآینه شهری باشد در غایب بزرگی و جابلسا عالم مثال و عالم برزخ است كه ارواح بعد از مفارقت نشئه دنیویه در آنجا باشند و صور جمیع اعمال و اخلاق و افعال حسنه و سیئه كه در نشاء دنیا كسب كرده‌اند چنانچه در احادیث و آیات وارد است در آنجا باشند و این برزخ در جانب مغرب اجسام واقع است...

شهر جابلسا منشأ انسانی است كه مجلای جمیع حقایق اسماء الهیه و حقایق كونیه است و هرچه از مشرق ذات طلوع كرده و در مغرب تعین انسانی غروب نموده و در صورت او مخفی گشته است.

با مغربی مغارب اسرار گشته‌ایم

بی‌مغربی، مشارق انوار بوده‌ایم

در اینكه وجه تخلص مغربی چیست، قول مربوط به سفر وی به مغرب و همچنین قول مربوط به پیروی وی از طریقت محیی‌الدین عربی محتمل‌تر به نظر می‌رسد.

 

آثار مغربی

مؤلف روضات‌الجنان درباره‌ مغربی و آثارش گوید: «وی عالم بوده به علوم ظاهری و باطنی و مصنفات شریف و ا شعار لطیف وی حرز جان و تعویذ روان عارفان است؛ چون: اسرارالفاتحه، رساله‌ جام جهان‌نما، دررالفرید، نزهت‌الساسانیه، و غیره. دیوان اشعار آبدار آن بزرگوار كالشمس فی وسط النهار ظاهر و باهر است...» این سخنان این نكته را روشن می‌سازد كه اشعار مغربی از شهرت خاصی بهره‌ور بوده است و به جز آثاری كه وی می‌شناخته آثار دیگری را از آنِ مغربی می‌دانسته كه با آوردن «غیر هم» از ذكر نام آنها گذشته است. از جمله:

كلیات دیوان كه مشتمل است بر اشعار عربی 223 بیت، غزلیات فارسی 199، مثنوی 22 بیت، قطعه 2، ترجیعات 3، رباعیات 35، و فهلویات یك غزل و 14 دوبیتی. و اما آثار منثور:

1ـ رساله‌ مرآت‌العارفین در تفسیر سوره‌ فاتحه كه ظاهراً همان رساله‌ اسرارالفاتحه است. این رساله در مجموعه‌ شماره‌ 1453 در كتابخانه راغب پاشای تركیه موجود است. در بعضی نسخه‌ها به محیی‌الدین و شیخ نصیرالدین عبدالكریم جیلی منسوب است.

2ـ رساله‌ دررالفرید فی‌المعرفه‌ التوحید به فارسی كه مغربی آن را در گیلان نوشته است این رساله ضمیمه‌ دیوان مغربی در كتابخانه‌ سعید نفیسی در فهرست كتابهای ایشان به شماره‌ 8732 در كتابخانه‌ مركزی دانشگاه تهران ثبت شده است كه مجموعاً هفت صفحه می‌باشد. مولف «شعر فارسی در عهد شاهرخ» از آن یاد كرده‌ و این نسخه را دیده و از آن بهره یافته‌ است.محمدعلی تربیت در كتاب دانشمندان آذربایجان از مشخصات این رساله كه در اختیار داشته، سخن گفته است. می‌گویند: رساله‌ دررالفرید مشتمل بر سه فصل است (توحید و افعال و صفات).

این رساله به زبان فارسی در گیلان نوشته شده و با جمله‌ «سبحان ربك رب العزه عما یصفون» آغاز می‌گردد. نسخه‌ای در كتابخانه‌ سپهسالار موجود است كه در جلد 2 فهرست نسخه‌های خطی مسجد سپهسالار ذكر شده است.

3ـ جام جهان‌نما، مغربی در مقدمه‌ این رساله گوید: طایفه‌ای از دوستان كه طالب علم توحید بودند... از این فقیر التماس كردند كه رساله‌ای كه «جامع كلیات علم توحید و مراتب وجود باشد، بساز و از برای هر مرتبه دایره‌ای بپرداز؛ التماس ایشان را اجابت كردم... و رساله را نام، جام جهان‌نمای كردم... این رساله مشتمل است بر دو قوس و خطی كه بین‌القوسین برزخ است.»

احمدبن موسی رشتی استادی كه دو نوبت نزد مغربی جام جهان‌نما را خوانده و بر مشكلات آن وقوف یافته و در حضور، حواشی نوشته و اجازه‌نامه به خط مغربی داشته است، شرحی مفصل بر جام جهان‌نما دارد و درباره‌ رساله گوید: «رساله را مصنف علیه‌الرحمه سه اسم نهاده: اول كلیات علم توحید، دوم مراتب وجود، سوم جام جهان‌نمای... این كتاب را شرح قصیده فارضیه انتخاب كرده است، الحق ید بیضا نموده است».

این كتاب یكی از آثار مهم مغربی است در شرح حكمت محیی‌الدین‌بن عربی و منتخباتی است از شرح قصیده‌ فارضیه (یعنی از مشارق‌ الدراری كه شرح تائیه‌ ابن فارض است). قدیمی‌ترین نسخه‌ خطی آن در كتابخانه‌ ایاصوفیه در سال 827 نوشته شده و عكس آن مورد استفاده‌‌ این‌جانب قرار گرفته است. به دلیل اهمیتی كه رساله‌ جام جهان‌نما داشته است، شارحان بدان توجه كرده‌اند و شروحی متعدد بر آن نگاشته‌اند كه عبارتند از:

1ـ شرح احمد بن موسی رشتی استادی كه به خواهش یكی از مریدان مغربی به نام كمال‌الدین یوسف میرشكی نوشته است و آن را در بادكوبه روی نسخه‌‌ای كه از مغربی اجازت داشته، به پایان برده است.

2ـ شرح جام جهان‌نمای از سلطان وجیه‌الدین علوی كه در سال 906 نوشته شده است، متن با علامت (م) و شرح با علامت (ش) مشخص شده است، میكرو فیلم این نسخه در كتابخانه‌ مركزی دانشگاه تهران موجود است.

3ـ مدام جان‌فزا در شرح جام جهان‌نما تألیف نعمت‌الله در 21 شعبان 864 نوشته شده است.

4ـ فایده فی شرح جام جهان‌نما و بندی از روضه‌الریاحین در كتابخانه‌ مركزی دانشگاه تهران موجود است.

5ـ شرح جام جهان‌نما از خواجه بنده‌نواز، یا خواجه صدرالدین محمد گیسودراز فرزند یوسف حسینی دهلوی عارف چشتی (720ـ825ق) به شماره‌ 11495 فهرست انجمن شرقی اردو ـ پاكستان. تاریخ كتابت ذكر نشده و در مجموعه‌ 769 كتابخانه‌ مركزی دانشگاه تهران موجود است.

6ـ در فهرست كتابخانه‌ آستان قدس رضوی از حل جام جهان‌نما كه در محرم 840 هجری به نام بابرخان آغاز شده به شماره‌ 4: 84ـ96 وجود دارد.

7ـ نسخه‌ای از شرح دیگر به قلم ابراهیم شطاری در دانشگاه علیگر موجود است.

آقای دكتر لئونارد لوئیزان از آثار دیگر منسوب به مغربی كه در فهرست ابن كربلایی نیستند، در مقدمه‌ دیوان چنین ذكر كرده‌اند.

الف)نصیحت‌نامه در فهرست منزوی، ج2، ص6ـ17.

ب) ارایه‌الدقایق فی شرح مرآت الحقایق در فهرست اته در لندن به شماره‌:Folios261494b 113b

مغربی و دیگران

مغربی در اشعار خویش از شعرایی نام می‌برد كه تأثیر سبك و روش آنها در آثار وی دیده می‌شود. سنایی، عطار، و عراقی شعرای مقبول او هستند.

وز موج او شده‌ست عراقی و مغربی

وز جوش او سنایی و عطار آمده

نقش این موج بحر بی‌پایان

مغربی و سنایی است و سنا

***

نشود كسی عراقی به حقایق عراقی

نشود كسی سنایی به معارف سنایی

توجه به وزن و موضوع شعر عطار در اشعار مغربی دیده می‌شود. عطار قصیده‌ای دارد به مطلع:

ای روی دركشیده به بازار آمده

خلقی بدین طلسم گرفتار آمده

مغربی گوید:

آن ماه مشتری است به بازار آمده

خود را به دست خویش خریدار آمده

محیی‌الدین و مغربی

مسافرت مغربی به دیار مغرب او را با افكار ابن‌عربی آشنا كرد. جام جهان‌نمای خویش را در شرح حكمت ابن‌عربی و منتخباتی از شرح قصیده‌ فارضیه نگاشته است. در مقدمه‌ دیوان با ذكر اشعاری از ترجمان‌الاشواق محیی‌الدین، عشق و ارادت خویش را بیان كرده است. اشاره‌ای كه شاگردش، موسی رشتی، در شرح جام جهان‌نما درباره‌ وحدت وجود دارد، این دلبستگی را به ابن‌عربی نشان می‌دهد.

در آثار شمس مغربی مضامین فراوانی در تبیین و تفسیر حكمت وحدت وجودی دیده می‌شود. در تجدید نظر چاپ دوم دیوان سخنی كوتاه در باب وحدت وجود افزوده شد. تا چگونگی ارتباط و اتصال این اندیشه با تصوف قرن نهم به ویژه با تفكر شمس مغربی آشكارتر گردد. چه زیبا سروده است در باب اینكه این صورت ممكنات در علم خدا ثابت است.

بیرون دوید یار ز خلوتگه شهود

خود را به شكل جمله جهان خود به خود نمود

با آنكه شد غنی همه عالم زگنج او

یك‌ جو از او نه كاست، نه در وی جوی فزود

عراقی و مغربی

عراقی چون سنایی و عطار مورد توجه مغربی بود، هرچند خود را با عراقی برابر می‌بیند، ولی تأثیر تفكر عراقی، خاصه كتاب «لمعات» وی در اشعار مغربی به خوبی دیده می‌شود. در لمعه اول عراقی آمده:

یك عین متفق كه جز او ذره‌ای نبود

چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده

این ظاهر تو عاشق و معشوق باطن است

مطلوب را كه دید طلبكار آمده

مغربی گوید:

پنهان از این جهان ز سراپرده‌ نهان

یاری است در لباس چو اغیار آمده

محبوب گشته است محب جمال خود

مطلوب خویش راست طلبكار آمده

عراقی گوید:

ای زده خیمه‌ حدوث و قدم

در سراپرده‌ وجود و عدم

كه به غیر از تو در جهان كس نیست

جز تو موجود جاودان كس نیست

مغربی

عشق بی‌كثرت حدوث و قدم

نظری كرد در وجود و عدم

كه جز او نیست در سرای وجود

به حقیقت كس دگر موجود

نمونه‌های فراوانی در شعر مغربی دیده می‌شود كه قالبهای شعری و اوزان آنها كاملاً شباهت فراوان با شعر عراقی دارد. با وجود این شاه نعمت‌الله ولی در ترجیع‌بندی، مغربی و عراقی را با هم برابر می‌نگرد:

جامی و شراب و رند و ساقی

هم مغربی و همی عراقی

 

شبستری و مغربی

شیخ محمود شبستری ملقب به سعدالدین یا نجم‌الدین فرزند عبدالكریم در زمان گیخاتو در قریه‌ شبستر به دنیا آمد و در عهد الجایتو و ابوسعید از مشاهیر متصوفه بود. تحصیلاتش را در تبریز انجام داد و در سال 720 هجری در 33 سالگی درگذشت. وی با احاطه‌ كامل به آرای صوفیه و علم عرفان و تصوف عملی كه به دست شاگردان محیی‌الدین‌ابن عربی رواج یافته بود، به تألیف «گلشن راز» پرداخت. از شاگردانش یكی شیخ اسماعیل سیسی است كه مرشد مغربی بود. پیوند مغربی با افكار شبستری از طریق سیسی انجام گرفته است. این پیوند آن‌چنان است كه لاهیجی در كتاب مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز از اشعار مغربی چه با ذكر نام و چه بدون ذكر نام استشهاد كرده و به توجیه افكار شیخ محمود شبستری پرداخته است. این خود نشان از آن دارد كه در قرن نهم آثار مغربی با شبستری نزد بزرگان آشنا و مقبول بوده است.

اصول فكری شبستری كه در گلشن راز به پاسخ پرسشهای امیرحسینی هروی مطرح شده است، در اشعار مغربی متجلی است. مغربی در مقدمه‌ دیوان در باب خرابات، خراباتی، خط و خال، قد و بالا، و ابرو در سبك و وزن گلشن راز گوید:

می و میخانه و رند و خرابات

حریف ساقی و مرد مناجات

خط و خال و قد و بالا و ابرو

عذار و زلف و پیچاپیچ گیسو

مشو زنهار از آن گفتار در تاب

برو مقصود از آن گفتار دریاب

كه یادآور پاسخ شیخ شبستری است به پرسش امیرحسینی هروی در باب رخ و زلف و خط و خال، كه می‌گوید:

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

كه هر چیزی به جای خویش نیكوست

علی اکبرپور - ali akbarpour

منبع: برگرفته از کتاب دیوان شمس مغربی، تالیف دکتر ابوطالب میرعابدینی

زندگی شمس مغربی - (بخش اول)  دکتر سید ابوطالب میرعابدینی

زندگی شمس مغربی - بخش اول

دکتر سید ابوطالب میرعابدینی

ابوعبدالله شمس‌الدین محمد بن عزالدین ‌بن عادل یوسف ‌البزازینی تبریزی مشهور به مغربی، ملقب به محمد شیرین یا ملامحمد شیرین كه قدوه‌العارفین و زبده‌‌الواصلینش یاد كرده‌اند.

تصویر جلد کتاب، تالیف دکتر ابوطالب میرعابدینی

 

 

به قول رضاقلی‌خان هدایت از صوفیة‌ باتمكین و راهرویی پرشور و موحدی مشهور به شمار است، كه مذهبش وحدت وجود و مشربش لذت شهود بود و به علوم ظاهری و باطنی عالِم بود، و صیت فضایلش مغرب و مشرق را فراگرفته بود. مولد و منشأش انبند یا امند یا اممند از قرای رودقات تبریز است، اَمّنْد (به فتح اول و میم مشدد و سكون نون) نیز در تداول مردم به كار می‌رود. توجه به زادگاه وی و فهلویاتی كه به زبان آذری سروده و در نسخه‌های كهن دیوان وی آمده است، تبریزی بودنش را مسلم می‌سازد. خانه‌ شمس مغربی، بنا به گفته‌ خواجه عبدالرحیم خلوتی كه مرید شمس بوده، در محله‌ اتكو حوالی مسجد جامع تبریز قرار داشت. چون مرید مذكور از مغربی توبه گرفته و در توبه‌ شوق تا منزل مولانا غلتان آمده... روایت وی نشان می‌دهد كه مغربی در دوره‌ زیادی از عمرش را در تبریز به سر برده است. اوایل حیات مغربی مصادف با اواخر حكومت ایلخانان (736ـ 756ق) بود. آذربایجان میدان جنگ و ستیز دو سلسله امرای ایلكانی با آل‌جلایر و چوپانیان گردیده بود. در سال 797ق تغتمش‌خان، رئیس ایل آلتون (ذهبی) و پادشاه دشت قبچاق به آذربایجان لشكر كشید و شهرهای آن دیار، خاصه تبریز را غارت كرد. تیمور آذربایجان و ری و ماورای رود ارس و آسیای صغیر را به پسر خود میرانشاه بخشید و تبریز را پایتخت قرار داد. چون میرانشاه دیوانه شد، تیمور به آذربایجان آمد و میرزا عمر پسر او را به جایش نشانید و این به سال 802ق بود. پس از آن آذربایجان به دست پادشاهان تركمانی‌نژاد قراقویونلو (810 ـ872) و آق‌قویونلو (872 ـ 908) افتاد. مؤلف روضات‌الجنان در باب تاریخ وفات مغربی و چگونگی آن حكایتی نقل می‌كند كه نكاتی از زندگی شاعر را نیز روشن می‌كند. می‌گوید: صورت واقعه‌ هائله وفات مولانا بر این منوال بوده است كه چون میرزا ابوبكر ـ ولد میرانشاه‌بن امیر تیمور گورگان ـ از سپاه قرایوسف منهزم شد، تبریز را گذاشته به قلعه‌ سلطانیه گریخت و تصمیم داشت تبریزیان را كه به همكاری قرایوسف متهم بودند، قتل‌عام كند؛ مردم تبریز از این واقعه هراسیدند، به خدمت مولانا شتافتند و به اطلاعش رساندند، مرض طاعون در تبریز بود... پس از مراقبه فرمودند: به درگاه الهی باریافته صورت حال معروض شد، قربانی طلب داشتند تا این بلا رفع گردد. ما خود را قربانی ساختیم، فردا ما از این دار فانی رحلت می‌كنیم، نعش ما را به سرخاب می‌برید و در حظیرة‌ بابامزید مدفون می‌سازید. چون از آنجا باز می‌گردید، لشكر میرزا ابوبكر به صدهزار پریشانی منهزم می‌شود. صورت این واقعه در سنه‌ ‌ 809 بوده است. جامی در نفحات‌الانس وفات مغربی را در شصت‌سالگی به سال 809 ذكر كرده است.به نقل دكتر لوئیزان در مقدمه‌ دیوان شمس مغربی از كتاب سلسله‌الاولیاء سیدمحمد نوربخش متوفی 869ق و استناد به كتابهای تاریخی دیگر، جنگ سردرود در سال 810 به وقوع پیوسته و ذكر دوبیتی زیر از عبدالرحیم خلوتی، مرید مشهور مغربی، سال 810 را سال وفات مغربی برگزیده است و دوبیتی چنین است: چون مغربی از مغرب تن رفت به مشرق در جنت فردوس بدیدم كه به سیر است پرسیدمش از عاقبت و سال وفاتش خندان و خرامان شد و فرمود كه: خیر است و واژه‌ «خیر» به حساب ابجدی 810 می‌گردد. سال 809 سال وفات مغربی است و این همان سالی است كه قرایوسف ابوبكر را شكست داد و در ذیقعده 810، میرانشاه را كشته، آذربایجان را صاحب شد. این استناد در لغتنامه‌ دهخدا ذیل قرایوسف به سند معتبر آمده است.در مجله‌ ارمغان (سال 17، ش2) به نقل از سفینه‌ كهنسال كه در باره‌ رحلت شعرای بزرگ است، چنین آمده: وفات مولانا محمد شیرین مشهور به مغربی در سنین شصت سالگی واقع شده در سنه‌ 809 . جامی نیز به شصت سالگی وی اشاره دارد. بنابراین سال تولدش 749 هجری خواهد بود. تفاوت سال 809 و 810 در سال وفات مغربی از این نكته پدید آمده است كه سال هزیمت میرزا ابوبكر همان‌طور كه شمس مغربی پس از مراقبه فرمودند: «چون از آنجا (حظیره بابامزید) باز می‌گردید، لشكر میرزا ابوبكر به صدهزار پریشانی منهزم می‌شود»، این وصیت سال وفات وی را مشخص می‌كند. آرامگاه وی در حظیره بابامزید سرخاب تبریز است و بنا به نوشته‌ مؤلف روضات الجنان، درویش لیفی نیز در سرخاب مدفون است و قرب به این مزار، مقبره‌ دو تن از اولیای مشهور به «پیر مغربی» و «پیر مشرقی» است و اكابر و ابرار و اعزّة روزگار به زیارت این دو بزرگوار آمد و شد می‌كرده‌اند. قبر عبدالحی فرزند مولانا شمس‌الدین مغربی كه در سال 825 ق وفات یافته است، در كنار قبر پدرش می‌باشد. قاضی نورالدین محمد، مشهور به قاضی‌زاده انصاری، سلامی به نظم بر مغربی فرستاده و به كسانی اشاره می‌كند كه در حرم بابامزید آسوده‌اند: ... علی مشرق‌الالهام و الكشف و الیقین هو المغربی، شمس لاهل الولایه‌ در «آتشكده‌ آذر» نیز تصریح می‌گردد كه شمس مغربی در تبریز مدفون است؛ اما رضاقلیخان هدایت در تذكره‌ ریاض‌العارفین می‌گوید: «بعضی گفته‌اند مولدش قریه‌ نایین و مرقدش در اصطهبانات فارس است، بعضی گفته‌اند در سرخاب تبریز» و به درستی این نكته را توجیه می‌كند كه: «همانا شیخ مغربی نام متعددی بوده است و مردم به گمان افتاده‌اند و قول اول در باب مضجع آن جناب مقرون به صواب است.» ادوارد براون كه در سال 1306 به اصطهبانات رفته، بقعه‌ای به نام مزار شیخ مغربی را دیده است و در مجلد سوم تاریخ ادبیات خویش (از سعدی تا جامی) هم به قول هدایت در این باب استناد می‌كند. دقت و صراحتی كه در كلام مؤلف روضات‌الجنان است، قبر مغربی را در سرخاب تبریز مؤكد می‌سازد و هدایت را بر آن می‌دارد كه بگوید: ممكن است آن‌كس كه در اصطهبانات مدفون است، مغربی دیگر باشد. تبریز كه به شهر «هفتاد بابا» معروف بود، از نیمه‌ اول قرن پنجم شهرت خاص داشت. قدیمی‌ترین عارف خراسانی كه در نیمه‌ دوم قرن سوم به تبریز رفت و در آنجا مقیم شد، شیخ ابواسحق جوینانی ـ از معاصران بایزید بسطامی ـ بود. نماینده‌ مشایخ برای نظارت در كار بازسازی شهر تبریز به سال 423، پیری بود به نام خلیل صوفیانی. وجود یك آبادی به نام «صوفیان» و رودخانه‌ای به نام «صوفی» نشان‌دهندة سابقه و قدمت تمركز صوفیان در این نواحی است. در میان اولیایی كه گورشان در تبریز است، با اسامی بسیاری كه مقرون به القاب «پیر» و القابی دیگر مانند «دادا» و «دده» است، مواجه می‌شویم. تبریز در قرون ششم تا هشتم مطاف ارواح قدسی و مهبط الهامات غیبی بود؛ شهری كه به قول مولانا «فرّ فردوسی» داشت و «شعشعة‌ عرشی» و بلده‌ الموحدین نامیده می‌شد. معروف بود كه ارواح اولیای دو محلة سرخاب و چرنداب در تبریز به شكل دو گروه كبوتران سرخ‌رنگ و سبزرنگ شبهای جمعه به طواف كعبه می‌آیند و در بیتی منسوب به مولانا آمده است: «به تبریز ار شوی ساكن، زهی دولت، زهی رفعت/ به سرخاب ار شوی مدفون، زهی روح و زهی راحت!» در چنین حال و هوایی مؤلف روضات‌الجنان درباره‌ تغییر حال مغربی گوید: ابتدای حال و باعث جذبه‌ آن خیرمآل آن بوده كه در وقت و زمانی و حین و اوانی كه در تبریز به طلب علم مشغول بوده و استفاده‌ علوم دینی می‌كرده، روزی به طریق سیر بیرون آمده، شخصی این بیت را از مولانا جلال‌الدین عبدالحمید عتیقی می‌خواند: چنین معشوقه‌ای در شهر، وانگه دیدنش ممكن هر آنك از پای بنشیند، به غایت بی‌بصر باشد كمند بی‌بند «جذبه‌ من جذبات الحق» برگردن جانش افتاده، حال بر او متغیر شده، درد طلب دامنگیرش گشته، سر در عالم نهاده و به خدمت بسیاری از اكابر رسیده و نسبت و رابطه‌ای درست داشته.در دو غزل به مطلع‌های زیر اشاره‌هایی به تحول خویش دارد؛ اول غزلی به مطلع: این كُرد پریچهره ندانم كه چه كُرد است كز خطه‌ خوبان جهان گوی ببرده است و دیگری به مطلع: شاه بتان و ماه رخان عرب رسید با قامت چو نخل و لب چون رطب رسید سیر و سیاحت: جامی در نفحات‌الانس گوید: مغربی در بعضی سیاحات به دیار مغرب رسیده است و آنجا از دست یكی از مشایخ كه نسبت وی به شیخ بزرگوار محیی‌الدین عربی می‌رسیده، خرقه پوشیده است. بنا به گفته‌ یاقوت در معجم‌البلدان، «مغرب» به تمام منطقه‌ شمال آفریقا و نیز اندلس گفته می‌شد. پس باید مغربی به بخشی از دیار مذكور مسافرت كرده باشد؛ ولی از بررسی آثارش آگاهی روشنی درباره‌ سفرهایش به دست نمی‌آید و ممكن است این سفر را به دلیل تخلص وی كه مغربی بوده، برساخته باشند. مؤلف فرهنگ آنندراج در باب وی اشاره‌ای دارد كه: مغربی نام رومی معروف كه در شهر سار هم تشریف آورده بودند، چند روزی بر سر حوض منوگهر (مینوگهر) ساكن و متوطن بود و اكثر اوقات بندگی حضرت مخدوم شرف‌الدین قدس‌الله سره العزیز برای ملاقات او می‌آمدند و تذكره‌ علم و توحید می‌كردند و طرفین فایده‌ها می‌گرفتند و یك مكتوب مخدوم كه به حمایت شیخ مغربی نوشته‌اند و در مكتوبات یكصد و پنجاهم است و بزرگی شیخ مغربی از آنجا معلوم خواهد شد و رساله‌ جام جهان‌نما و دیوان اشعار ایشان مشهور است. اگر تو طالب سر ولایتی بطلب ز مغربی كه در این روزگار پیدا شد و باز از ولایت بهار مسافر شد. مؤلف روضات‌الجنان از مولانا محمد نورالدین عبدالرحیم البزازی نقل می‌كند كه در 27 شوال 795 از شمس مغربی در شهر سلطانیه توبه و در 27 ذیقعده 803 در فومن گیلان تلقین گرفته است. محمدعلی تربیت در كتاب دانشمندان آذربایجان درباره‌ یكی از آثار شمس مغربی به نام دررالفرید كه نسخه‌ خطی آن را در اختیار داشته‌اند، گوید: این كتاب را به زبان فارسی در گیلان نوشته است. مغربی در تبریز مجلس درس داشت و به ارشاد مریدان می‌پرداخت. مردم نیز بدو اعتقاد خاصی داشتند؛ چنان كه در واقعه‌ مرض طاعون و حمله‌ میرزا ابوبكربن میرانشاه، از وی استمداد می‌خواهند، حضور مغربی در مجالس تبریز با صلوات مردم همراه می‌شود. مؤلف روضات‌الجنان گوید: روزی مولانا محمد مغربی (قدّس سرّه) به مجلس تشریف آوردند. اهل مجلس را از وضیع و شریف، سرور حضور دست داد، صلوات‌گویان استقبال نمودند و اظهار كمال و اخلاص و جانسپاری كردند.هرچند فرستادن صلوات هنگام ورود تازه‌واردان در مجامع بهانه‌ای بوده است برای تجدید ارادت و اخلاص به پیغمبر(ص) و آل او، ولی نسبت به اشخاص موجه و محترم نیز انجام می‌شده است. پیران مغربی مؤلف روضات‌الجنان نسبت سلسله‌ توبه و تلقین و خرقه‌ انابت و ارادت حضرت ایشان را از خط شریف مخدومی بدین نهج آورده است: المرشد الكامل العارف المحقق محمدبن عزالدین‌بن عادل‌بن یوسف التبریزی المعروف به شیرین... بهاء‌الدین همدانی... ضیاءالدین... عزالدین طاووسی... سعدالدین حموی... نجم‌الدین كبری... نجم‌الدین احمد كبری ... عمار یاسر بدلیسی... عبدالقاهر سهروردی ... احمد غزالی ... ابی‌بكر نساج ... ابی عثمان مغربی ... جنید ... سری سقطی ... معروف كرخی و هو من الامام الهمام علی‌الرضا و هو من ابیه... محمدالباقر... محمدبن عبدالله(ص). و كذلك اخذا لشیخ محمد المعروف به شیرین من الشیخ سعدالدین... محمود زعفرانی... علی سیواسی... صدرالدین قونیوی... محیی‌الدین عربی و ایضاً اوحدالدین كرمانی ... ركن‌الدین سجاسی ... احمد ابهری ... ابی‌النجیب سهروردی. و كذلك اخذ شیخ‌المذكور من الشیخ اسماعیل سیسی... برهان‌الدین ایساغوجی و ایضاً من الشیخ علاءالدوله سمنانی... عبدالرحمن الاسفراینی ... احمد جوزقانی... شهاب‌الدین سهروردی. به‌ طوری كه ملاحظه می‌گردد، یك طریقه‌ انتساب او از طریق سعدالدین حموی به شیخ نجم‌الدین كبری می‌رسد. طریقه‌ دیگر از طریق صدرالدین قونیوی به محیی‌الدین عربی و همچنین از طریق اوحدالدین كرمانی به ابونجیب سهروردی می‌پیوندد و طریقه‌ دیگری نیز دارد كه از طریق سیسی به شیخ شهاب‌الدین سهروردی می‌رسد و غالباً دیده شده است بعضی مشایخ غیر از خرقه‌ ارادت كه از یك شیخ یا یك طریقه می‌گیرند، از مشایخ دیگر هم خرقه‌ تبرك دریافت می‌دارند. سلسله‌ مشایخ مغربی در یك روایت به سهروردی می‌پیوندد و همین پیوند جامی را بر آن داشته كه او را از طریقه‌ سهروردیه بشناسد. در صورتی كه ارتباط او با سعدالدین حموی و علاءالدوله سمنانی، انتساب او را به طریق كُبرویه نیز قابل تأمل می‌دارد؛ اما با كثرت رواج طریقه‌ سهروردیه در عراق و شام و آذربایجان در این دوره احتمال دارد كه خرقه‌ اصلی وی از طریق سهروردیه بوده باشد و آنچه از كُبرویه و قونیویه داشته، خرقه‌ تبرك است. سیسی و مغربی مغربی از مریدان سیسی بود.شیخ‌زین‌الدین خوافی، سید قاسم انوار، پیر محمد گیلانی، پیر شیخی و حاج محمد عصار و شیخ‌كمال خجندی نیز از ارادتمندان سیسی بودند و با شمس مغربی صحبت ‌داشتند. مؤلف روضات‌الجنان از ضیاءالدین نیزاری تبریزی، خواجه خواند، خواجه كیئی، خواجه پیر شیخ ‌عابدی و برادرش خواجه مشایخ و خواجه ابراهیم كجحی، محیی‌الدین، كریم‌الدین میاوانی، ظهیرالدین، پیر محمود گله‌بان، خواجه نصرالله، و پیر تاج تولمی به نام یاران شیخ مغربی یاد می‌كند. از اشارات مؤلف روضات‌الجنان درباره‌ آشنایی مجدالدین سیسی یا سیزی و مغربی برمی‌آید كه میان این دو ارادتی سابق بوده و سیسی با پدر مغربی آشنایی داشته است و اینكه مغربی به اشارت سیسی به چله‌نشینی می‌پردازد. وی با ارسال غزلی به مطلع: ما مهر تو دیدیم و ز ذرات گذشتیم از جمله صفات از پی آن ذات گذشتیم سیسی را وقت خوش می‌شود و استحسان می‌كند و مغربی را از خدمت چله‌نشینی معاف می‌دارد. چنین تلطفی نشانه‌ تأثیر سیسی در مغربی است. اما این داستان بی‌شباهت به روایت مشابهی درباره‌ فخرالدین عراقی نیست و ممكن است از روی آن ساخته باشند. جامی در نفحات‌الانس گوید مغربی مرید شیخ اسماعیل سیسی است كه وی از اصحاب نورالدین عبدالرحمن اسفراینی است و در روایتهایی كه مؤلف روضات‌الجنان نقل می‌كند نسبت ارادت او از سیسی به علاءالدوله سمنانی و آنگاه از طریق اسفراینی به شیخ شهاب سهروردی می‌رسد و ظاهراً به همین سبب انتساب به سهروردی یافته كه جامی او را از پیروان طریقت سهروردیه به شمار آورده است و سهروردیه به معنی اخص پیروان شیخ شهاب‌اند و علاءالدوله سمنانی هم ظاهراً طریقه كُبرویه دارد، نه سهروردیه.

علی اکبرپور - ali akbarpour

منبع: برگرفته از کتاب دیوان شمس مغربی، تالیف دکتر ابوطالب میدعابدینی

درگذشت دکتر ابوطالب میرعابدینی 1395/5/18

درگذشت دکتر ابوطالب میرعابدینی 1395/5/18

علی اکبرپور

متاسفانه با خبر شدیم دکتر ابوطالب میرعابدین عزیز و نازنین امروز جهان خاکی را بدرود گفتند، روانشان شاد ، یادشان سبز و جاویدان...

دکتر ابوطالب ميرعابديني استاد ادبيات و عرفان اسلامي، كارشناس زبان و ادبيات فارسي، محقق، نويسنده و البته شعرشناس(اكثر نوشته‌هاي استاد به دليل حوزه تخصصي آن تاكنون راهگشاي محققان، پژوهشگران و اديبان بسیار بوده است که در این عکس به تعدادی از آنها اشاره شده است).

دکتر ابوطالب ميرعابديني معلم علي شريعتي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، اميرپرويز پويان، پوران شريعت‌رضوي، پرويز رجبي و خيلي‌هاي ديگر بوده است؛ معلمي دلسوخته كه در سال‌هاي حساس و تعيين‌كننده زندگي اين بزرگان ايران معاصر، همچون راهنمايي دود چراغ‌خورده، در كنارشان بوده است ، دوستشان بوده است و محرم رازهايشان كه اگر چنين نبود علي شريعتي از او و همسرش مهيندخت صديقيان كه او هم استادي صاحب نام در حوزه ادبيات بود، نمي‌خواست كه براي او به خواستگاري بروند و درترسيم آينده‌اش، يار و مدد رسان او باشند.
او همیشه از جريان تاريخ دفاع مي‌كرد و بر اين باور بود كه تاريخ فرزندان خود را پرورش مي‌دهد و از اين رو نبايد به هيچ روي نگران بود: 《آينده روشن است زيرا بايد كه اين‌گونه باشد و جريان هستي اين را نويد داده است》
براي او اما چه در اين روزگار و چه در آن روزگار تنها و تنها يك چيز مهم بوده و همين عامل هم در تنظيم مناسبات او با اطرافيانش نقشي مهم را ايفا كرده است: «انسانيت.» او به واقع يك انسان واقعي بود. انسانيتي كه حلقه گمشده اين روزهاي جهان است و توسل به آن مي‌تواند انسان را از بسياري از تنگناهايي كه گرفتارش هست، برهاند... انسانيتي از جنس دغدغه، از جنس آگاهي...

در نزديكي‌هاي سيدخندان، همانجا كه سال‌ها قبل، سيدي خندان با دبه‌هايي پر از آب در انتظار اتومبيل‌هايي بود كه از پيچ شمرون راه مي‌افتادند و در ميانه راه كه به محل سيدخندان كنوني مي‌رسيدند و جوش مي‌آوردند و آن سيدخندان با دبه‌هاي آبش به كمك آنها مي‌شتافت و ماشين‌ها را تا رسيدن به ايستگاه پاياني يعني تجريش مدد مي‌رساند خانه دارد؛ 50 سال است كه خانه‌اش همانجاست. اوايل كه به اين محل آمده بود، در اطراف و اكناف خانه‌اش بيشتر دشت بود و بيابان و امروز با گذشت 50 سال از آن تاريخ، اين محله در مركزي‌ترين بخش پايتخت قرارگرفته است و... . اين خانه حرف‌هاي بسياري براي گفتن دارد؛ همان‌گونه كه صاحبخانه آن. اين خانه عبور و مرور و حضور چهره‌هاي بزرگي را به خود ديده است؛ همان‌گونه كه صاحبخانه‌ آن و اين خانه جاي‌جايش خاطره است همان‌گونه كه صاحبخانه آن... 
استاد دكتر سيد ابوطالب ميرعابديني صاحب اين خاطرات و صاحب اين خانه است؛ مردي با 83 سال سن، با كوله‌باري از تجربه، شاد و بذله‌گو و البته يك مخزن پر از خاطره. در شرح او مي‌توان ميرعابديني را استاد ادبيات و عرفان اسلامي، كارشناس زبان و ادبيات فارسي، محقق، نويسنده و البته شعرشناس دانست (اكثر نوشته‌هاي استاد به دليل حوزه تخصصي آن تاكنون راهگشاي محققان، پژوهشگران و اديبان بوده است). اما با اين وجود به دليل پراكندگي آثار و نوشته‌هاي استاد از يك طرف و تحقيق و پژوهش روي موضوعات و حوزه‌هاي بسيار تخصصي از طرف ديگر، او آنچنان كه بايد در ميان مردم شناخته‌شده نيست و شهرتش بيشتر درميان اديبان و استادان زبان و ادبيات فارسي است كه زبانزد است. 
جذاب‌ترين وجه شخصيت ابوطالب ميرعابديني اما نه در تمامي اينها بلكه دقيقا در خاطراتي است كه در سينه نهفته دارد: خاطراتي كه از سال‌هاي تدريس و معلمي در مشهد و نيشابور در سال‌هاي دهه 30 تا خاطرات تدريس و استادي در تهران در دهه 50 در سينه دارد. ابوطالب ميرعابديني معلم علي شريعتي، محمدرضا شفيعي‌كدكني، اميرپرويز پويان، پوران شريعت‌رضوي، پرويز رجبي و خيلي‌هاي ديگر بوده است؛ معلمي دلسوخته كه در سال‌هاي حساس و تعيين‌كننده زندگي اين بزرگان ايران معاصر، همچون راهنمايي دود چراغ‌خورده، در كنارشان بوده است و ياري‌رسان‌شان. دوستشان بوده است و محرم رازهايشان كه اگر چنين نبود علي شريعتي از او و همسرش مهيندخت صديقيان كه او هم استادي صاحب نام در حوزه ادبيات بود، نمي‌خواست كه براي او به خواستگاري بروند و درترسيم آينده‌اش، يار و مدد رسان او باشند. ابوطالب ميرعابديني در طول زندگي سياسي و فرهنگي خود، نه تنها يك معلم خوب كه يك دوست نمونه هم براي دوستان بي‌شمارش بوده است: از جلال آل احمد گرفته كه هر دو با هم درتاسيس و فعاليت سازمان معلمان نقشي اساسي را ايفا كردند تا محمدتقي شريعتي، غلامحسين يوسفي، عبدالحسين زرين‌كوب و بسياري از نويسندگان و شعراي معاصر. شخصيتي با چنين شبكه گسترده‌اي از دوستان و شاگردان صاحب نام، به راستي كه همچون الماس نايابند: نبوده‌اند اگر هم بوده‌اند ديگر امروز در بين‌مان نيستند. جنس رابطه با اين بزرگان هم از جنس نشست و برخاست‌هاي موقت و زودگذر نبوده بلكه ابوطالب ميرعابديني با همه اينها به واقع «زندگي»كرده است: آموخته و ياد داده است، معلم بوده و شاگردي كرده است و... 
83ساله است؛ هر گوشه خانه‌اش را كتابي، جزوه‌اي، دست‌نوشته‌اي و يا بريده روزنامه‌اي در بر گرفته است. خانه‌اش هم اگر خسته باشد (كه با وجود عمر بالاي 50 سال، هست) او خسته نيست؛ هنوز مي‌نويسد و تحقيق مي‌كند، پژوهش مي‌كند و نتايج يافته‌هايش را در قالب كتاب يا مقاله در اختيار عموم قرار مي‌دهد. ذهن منسجمي دارد و برخلاف بسياري از هم نسل‌هايش، مي‌داند كه تاكنون از زندگي چه مي‌خواسته و مهم‌تر از آن مي‌داند كه در ادامه هم از زندگي چه مي‌خواهد. در هيچ ايسمي محدود نشده است، همواره به دنبال راه سوم بوده و هيچ گاه در جريانات دوقطبي مجبور به انتخاب اين يا آن نشده است. درنهايت هم اينكه بسيار به آينده اميدوار است. قاطعانه از جريان تاريخ دفاع مي‌كند و بر اين باور است كه تاريخ فرزندان خود را پرورش مي‌دهد و از اين رو نبايد به هيچ روي نگران بود: آينده روشن است زيرا بايد كه اين‌گونه باشد و جريان هستي اين را نويد داده است. 
ابوطالب ميرعابديني يك صندوقچه پر از اطلاعات و خاطرات ناب و بكر از روزگاري است كه «سپري» شده است؛ روزگاري كه آبستن تحولاتي بزرگ بود و همان تحولات هم بود كه «آينده»اي را ساخت كه ما امروز درست در بطن آن قرار داريم. براي او اما چه در اين روزگار و چه در آن روزگار تنها و تنها يك چيز مهم بوده و همين عامل هم در تنظيم مناسبات او با اطرافيانش نقشي مهم را ايفا كرده است: «انسانيت.» او به واقع يك انسان واقعي است و حداقل انتظار از او براي تنظيم روابطش هم مي‌تواند همين فاكتور انسانيت باشد: انسانيتي كه حلقه گمشده اين روزهاي جهان است و توسل به آن مي‌تواند انسان را از بسياري از تنگناهايي كه گرفتارش هست، برهاند... انسانيتي از جنس دغدغه، از جنس آگاهي... 

گردآوری: علی اکبرپور - ali akbarpour

این مصاحبه توسط پژمان موسوی در مهرماه 1390 در روزنامه شرق به چاپ رسید.

 

چالش سیاه و سفید من دکتر ابوطالب میرعابدینی

چالش سیاه و سفید من، دکتر ابوطالب میرعابدینی
علی اکبرپور
چالش سیاه و سفید من عکس استاد عزیزیست که تمام زندگیش و وقف آدمای سیاه و سفید اطرافش کرد تا سیاهی جامعشون رو با سفیدی اندیشه بلندش از بین ببره، مردی که تمام لحظه هاش با یاد مردمش سپری شد، انسانی که اسوه ی شرافت، کرامت و بزرگ منشی بود، کسی که درب خونش به روی تمام آدما باز بود و خونش ، خونه امید همه ی آدمای سیاه و سفیدی بود که سیاهی و از روزگار گرفته بودند و سفیدی رو از او طلب می کردند که به راستی منشا نور بود.

دکتر میرعابدینی نازنین، خود سفیدیست، که ذره ای تیرگی در فروهر باطنش راهی نداشت.
انسان بزرگ که انسانیت تقلیدی از وجود توست، امیدوارم تو این شرایط سخت بی مهری و جفای این مردمان و روزگار سیاه و سفید، و از پس اهریمن صفتان دیو سیرت، با اراده ی راسخ و همیشگی، بر آیی.
امیدوارم به مانند تمام این سالها که با افتخار زندگی کردی و باعث افتخار ایران و ایرانی بودی.
به مانند تمام این سالها که دریای مهربانی و الطاف زیبایت به روی همه جاری بود.
به مانند تمام این سالها که گوشه چشمی به دنیا و دنیا زدگان جفا پیشه نداشتی.فارغ از همه ی سیاه و سفیدان ریاکار متزور فراموش کار، نمکدان شکسته شده ات را به کناری بگذاری و رخت سفرت را بی منت به تن کنی و اندیشه ی ماندگارت را تا ابد برای ما باقی گذاری.

امیدوارم بیاموزیم با چالش سیاه و سفید تو دنیای مجازی، سفیدی و سیاهی زندگی حقیقی را بیابیم. زندگی راستین فرشتگان سفید روی انسان نمایی چون تو، که هیچگاه فراموش نمیشوند.

دکتر میر عابدینی نازنین، استاد گرانقدر و گران سنگ ادبیات و روانشناسی که آثار سترگی از فرهنگ و ادبیات و شعر و ... را از خود به یادگار گذاشته است، امروز در تخت بیمارستان با نهایت تنهایی و سختی با بیماری مبارزه می کنند، استادی که بزرگان بسیاری شاگردش بودند و امروز به کلی فراموشش کردند.
به شخصه به اندازه ی تمام زندگی مدیون ایشون هستم و متاسفانه تو این شرایط هیچ کاری براشون نمیتونم انجام بدم ، فقط امیدوارم بیشتر از این بی مهری روزگار و تحمل نکنند و عذاب نکشند.
" انوشه بزی "
《تقدیم به دکتر سید ابوطالب میرعابدینی استاد بزرگوارم - 1395/4/31 - علی اکبرپور》